خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری چشم آبی به اسم هستی که عادت داشته با پسرا دوست می شده ولی نا خواسته عاشق یکی شون می شه ، ولی نمی دونه پسر خاله اش هم عاشقشه و وقتی می فهمه جوابی به پسرخاله اش میده که بعدها از این جواب دادن پشیمون میشه.
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان" target="_blank">رمان :
به آسمان نگاه می کنم.سکوتی سنگین در فضای سینه ام پیچیده و مرا با خود به اوج آسمان ها می کشاند.
یادنگاهت غم گریستن را به سرخی خنده می رساند.چنان عشقی از تو به دلم افتاده که شعله هایش پروانه های عاشق را به قعر خود می برد.
به زمین می نگرم و سکوت می کنم.بغض گلویم را می فشارد،ولی حرفی برای گفتن ندارم.دلم می گوید داد بزن ولی نمی توانم.شاید اگر فریاد بزنم در نگاه دیگران دیوانه باشم.من…من…من همیشه تبسم تلخی روی لبانم می نشیند و بغض اشک آلودی راه گلویم را می بندد که بیانگر ویرانی درون من است.ولی هیچکس از دلم با خبر نیست.
نمی دانم چه کنم.
سکوت هم کاری برایم نمی کند.فقط بغضم را بیشتر و بیشتر می کند.انگار خداهم تنهایم گذاشته
اما تا کی؟
چطور فراموش کنم سیلی هایی را که امواج های سهمگین روزگار به صورتم می زند؟
چگونه فراموش کنم تنهاییم را درحالی که تنهایم؟
وقتی باید بخندم،اشک می ریزم.
وقتی باید اوج بگیرم سقوط می کنم.
وباور کن وقتی هم باید زنده باشم…….میمیرم.